سفارش تبلیغ
صبا ویژن

غرض از مزاحمت اینکه چند تا انتقاد کوچولو به نظام آموزشی داشتم که میتونید این پایین بخونیدشون و راجبشون نظر بدین:

یادم میاد کیفم رو پشتم بود و دستم تو دست مادر و سرمشق خیس ردپاهای مادر رو قدم میزدم. می گفت:پسرم تو باید مدرسه بری،درس بخونی،برای خودت آقا بشی،دکتر بشی .... اما من فقط شوق دفتر نویی که مامان تو کیفم گذاشته بود با خوراکی های رنگارنگش رو داشتم و موج شادی روز اول مدرسه گاه گاه بی اختیار میخندوندم.اصلا حرفای مامان رو درست و حسابی گوش ندادم. به مدرسه که رسیدیم چند تا بچه دیدم ناز گریه میکردند،مامان نگاهشون کرد و به من گفت:اینا بچه ننه اند،زود به زود دلشون برای ماماناشون تنگ میشه،تو که اینطوری نیستی.من تبسمی بهش هدیه دادم و اون نوازشی.مامان رفت و من رو تنها گذاشت

سر کلاس معلم کف دستش رو به ما نشون داد و گفت بچه ها این پنجه،بعد دوتا از انگشت هاش رو خم کرد و گفت:اگه دوتاش بره چند تا میمونه؟ چند روز بعد یه کاسه ی بدون گودی کشید پای تخته ی سبز که من هنوز هم نمیدونم که چرا بهش میگن تخته سیاه،بعد گفت:اگه یه نقطه بزارید زیر کاسه میشه ب آخر.

روزگار بابا آب داد به سر اومد،نوبت آموزش خوندن ساعت تو کلاس دوم شد.گذشت-اصلا نمیدونم که چه جوری فرق بین ساعت شیش با دوازده و نیم رو هالیمون کرد.اون هم گذشت.تو کلاس سوم معلم گر و گر جدول ضرب رو واسمون میگفت و ما خنگ تر از دیروز هیچ چیز ازش نمی فهمیدیم.بعضی وقتها با سفر خانواده ی هاشمی به نیشابور مدنی یا همون اجتماعی رو یادمون داد.روزگار همین طور گذشت و گذشت.کلاس چهارم:20 کلاس پنجم:19/83 کلاس اول راهنمایی:18/98 کلاس دوم:19/90 کلاس سوم:......

اما حالا بعد از دوازده سال درس خوندن چه تغییری در من ایجاد شده.هر سال بعد از سه ماه الافی تموم چیزهایی که می فهمیدم زو دیگه نمی تونستم بفهمم. کاش سواد رو مادرم یادم میداد و ریاضی رو علی.اجتماعی رو کاش از رفتار سنگین پدرم یاد میگرفتم از رفتار بد بچه های خیابون.کاش تاریخ رو محمد برام میگفت و جدول ضرب رو حسن.

15 سال درس نخوندم که الان چون 6 سال سابقه ی کار ندارم،چون بچه پولدار نیستم،چون پارتی ندارم بیکار باشم.چرا همکلاسی من تو دانشکده ی ادبیات الان داره نون خشک میفروشه و چرا گدای سر کوچه ی ما می تونه به 4 زبان زنده ی دنیا حرف بزنه.

کاش سه ماه تعطیلی تابستون میشد 1ماه و 5/ و کاش در طول سال تحصیلی به جز جمعه ها 32 روز تعطیل نبودیم.شاید بهتر بود هر روز تا ساعت 2و5/ درس می خوندیم و پنجشنبه و جمعه ها به عنوان تعطیلی آخر هفته آزاد بودیم.

کاش مدیرمون برای اینکه تلافی جمعه ی تعطیل رو در بیاره شنبه برامون دو زنگ ریاضی و یک زنگ فیزیک نمی گذاشت به قول قیصر جمعه ها روی دوچرخه های دراز تمام اضطراب جبر شنبه را رکاب میزدیم.کاش مدیرمون با فلک پاهای دوستم موسی رو خونی نمیکرد کاش مدیرمون تو مدرسه ی غیر انتفاعی ازمون 700 هزار تومن نمیگرفت تا آخر سال کارنامه ی 16/5 رو تحویل ننه بابامون بده.

شاید بهتر بود توی پنج سالگی من و هم سن و سالام رو می بردن توی یک اتاق پر از اسباب بازی بعد وقتی برمی گشتیم یه ورقه دستمون میدادن که بدیم به پدر هامون که روش نوشته بود ما به چه رشته ای علاقه داریم.

شاید بهتر بود که پدر و مادر هامون رو به خاطر نفرستادنمون به مدرسه جریمه میکردن.شاید بهتر بود اجتماعی رو توی خیابون یادمون میدادن نه توی یک کتاب45 صفحه ای وتاریخ رو توی ارگ شیراز یادمون میدادن نه توی یک کتاب 75 صفحه ای وسیاست دانشگاه رو توی مجلس یادمون میدادن نه توی یک کتاب 120 صفحه ای.




تاریخ : سه شنبه 87/2/3 | 3:47 عصر | نویسنده : حیران | نظر


  • ایران بلاگ | ویندوز سون | آنکولوژی