میخواهم بیتکلف و ملاحظه بنویسم و نمیدانم چرا قرعه این سبک به نام تو افتاد؟! گویا حالا وقتش رسیده است و شاید بهخاطر آن است که تو خودت هم خیلی بیتکلف و بیریا و گاه بیملاحظه و مصلحت، عمل میکردی مثل وقتی که پذیرش یکی از دانشگاههای فرانسه را بیخیال شدی بدون آنکه هایوهوی پوچ اسم و رسمش، تصمیمت را عوض کند. بهحالت غبطه میخورم. به حال همهی شما غبطه میخورم. راستتر بگویم؟ غبطه نه، حسودیام میشود. بهمعنای واقعی کلمه به همه شما حسودیام میشود!!
امان از توجیه!
برایمان دغدغهها تراشیدهاند که صدتایش به یک غاز نمیارزد. به خودم نگاه میکنم: آنقدر اهل ملاحظه و حفظ و حفاظت و مصلحت شدهام که حریتم له شده است و عجبا از توجیه. ملا شدهام که فرمود: ملا شدن چه مشکل، آدم شدن محال است! توجیهاتی میکنم که آن سرش ناپیدا! هرکس نداند گمان میکند دکترای تشخیص مصلحت همهی امور را دارم.
برای حفاظت خودم که میدانی واجب شرعی است! حقها میخورم که نگو و نپرس ولی میدانی که اکل میت به ضرورت اشکال ندارد! متوجه شدی؟ خودم گفتم. حق، میت شده است! اصلاً بیا یک کاری کنیم: بهجای اینکه تو تعریف کنی و من اندیشهی پایداری را از لابهلای حرفهایت بیرون بکشم، مردانگی کن من امشب رفتار و افکارم را تعریف کنم، تو مرا تفسیر کن! یاستارالعیوب به فریاد رس. میگفتم اخوی، دغدغههایمان بسیار زیاد است و خب خیلی هم مهم.
آنقدر مهم که گاه نمازمان برایشان قضا میشود، لقمههایمان به خاطرشان شبههدار میشود، خلقیاتمان دستخوش تغییر میشود، سبک زندگیمان عوض میشود و ... آخر اگر کودک شجاعی پیدا شود و عریانیمان را تذکر دهد، جواب در آستین داریم که مگر نه این است که باید فرزند زمان خویشتن بود و مطابق شأن بساط چید؟! یادمان رفته امیرالمومنین(علیه السلام) آن را برای چه فرمود و این را خمینی چگونه عمل کرد که شأنش از همه ما اجل بود و اتاقش موزهی تعجب برانگیز همهی رهبران جهان.
باورت میشود که یک روزی جوانان این سرزمین در خون خود غلتیدند که کشور زیر بار ذلت استکبار نرود و امروز هنوز در این مملکت آزاده ی شیعی، ملاک عالم بودن و دانشمند شدن آن است که نظریات آن طرف آب را با لهجهی آنها طوطیوار تکرار کنیم و مطابق استانداردهای آنها و در سایتهای دزد آنها مقاله دهیم و آنها هم مثلاً مقالههای رشتههای حساسی مثل رمزنگاری را هر دوسال یکبار ارزیابی کنند و رتبه دهند و نتیجه این شود که استاد ما در این سرزمین ـ چون باید با استاندارد ISI سنجش شود و ISI هم خوش دارد قضیه را معطل می گذارد ـ برای اینکه اموراتش بگذرد از چنین رشتهی حساس و بهدرد بخوری به دیگر رشتهها بگراید و ما همه خوشحال و سرخوش از اینکه چقدر در پیشرفت علمی با استانداردهای جهانی منطبق بودهایم، در جهل مرکب بمانیم و «کل حزب بما لدیهم فرحون!» اگر یک روزی رفیق شهید و همرزم تو را از دانشگاه اخراج کردند چون در کلاس به نظریهی داروین اعتراض کرده بود، نگران نباش ما بعد از سی و چند سال که از انقلاب میگذرد همچنان به نظریهی داروین وفادار ماندهایم و استاد ما در کلاس چنان از آن دفاع میکند که گویی به قول رفیقت عکس اجداد میمونش را در آلبوم خانوادگیشان دیده است!
بگذریم گمانم کمی تند رفتم. اصلاً نمیشود توضیح دهی که چرا پذیرش آن دانشگاه فرانسوی را ردکردی و رفتی جبهه و شهید شدی؟ شاید با توضیحات خودت ما بالاخره فهمیدیم شهدا چگونه فکر میکردهاند که چنین تصمیمات عجیب و غریبی میگرفتهاند؟!
چقدر راحت...
مولا علی (علیه السلام) می فرمایند: «بنده دیگری مباش که خدا تو را آزاد آفریده است»؛ چقدر راحت تصمیم میگرفتی، وقتی همه چیز را میگذاشتی و میرفتی. چقدر راحت کوتاه میآمدی، وقتی عکس تنها دختر تازه به دنیا آمدهات را از جیبت بیرون نمیآوردی تا محبت پدر فرزندی، تمرکزت را روی عملیات به هم نزند. چقدر راحت عذرخواهی میکردی، وقتی راجع به بچههای مخابرات لشگر زود قضاوت کرده بودی. چقدر راحت میگذشتی، وقتی نیروها شناخته و نشناخته حق فرماندهیات را ادا نمیکردند.
چقدر راحت اطاعت میکردی، وقتی حرف حقی میشنیدی. چقدر راحت و درست فرمان میدادی، وقتی گردانی را نگه میداشتی و بقیه را راهی عملیات میکردی. چقدر راحت زندگی میکردی، وقتی نه در بند پست بودی و نه حتی در قید خواب و غذا. چقدر راحت میمردی، وقتی از اصلیترین سرمایه و داراییات بهخاطر معشوق ازلی و ابدی میگذشتی! تو مگر پدر نبودی، مگر همسر نداشتی، مگر پدر و مادر و زندگیت را دوست نداشتی؟ مگر در این دنیا علقه و علاقهای نداشتی؟ پس چطور آنقدر آزاد و سبکبال و رها میپریدی و دنیایی را زیر بال و پر پروازت جا میگذاشتی؟ میبینی چقدر قابل غبطهای؟ و چقدر قابل حسادت؟
دلتنگ راه و مرامتانیم
من اعتراف میکنم دلم برای شما تنگ شده است. برای راه و مرامتان. برای اندیشه و عملتان. امروز ما کمتر مرام شما را حس میکنیم. ما بسیار سنگین شدهایم. پایمان در گل تعلق دنیا بدجوری گیر کرده است. ما از آزادگی افتادهایم. این روزها دروغ چرا کیمیا شده است. یا از آن بدتر من به چشم خود دیده و با گوش خود شنیدهام که اگر کسی هم گذشتی کرده با تمسخر، دیوانه خطاب شده است.
میبینی؟ ما مثل شما نیستیم. توی فرمانده، پاس شبانه نیروی خستهات را به جان میخریدی، بیمنت و چشمداشت به جبران. ما حتی سر کوچکترین منافع گریبان همدیگر را چاک میکنیم. گاهی فکر میکنم اگر خدا شماها را برای یکروز به این دنیا بازگرداند آیا ماندن را تاب میآورید؟ من که میگویم نه، مثل رفقای اصحاب کهفتان آرزوی مرگ میکنید و میمیرید. آخر شما آب و هوای ملکوت خوردهاید و آلودگیهای این دنیا به مذاقتان نمیسازد.
ما خستگان در پیچ و خم روزمرگیهای دنیا گم شده، گرفتاریها و غل و زنجیرهای فراوان بهدور خود تنیدهایم تا آنجا که حتی ساحت اندیشههایمان نیز به ذلت اسارت مبتلا شده است. البته تلاش مذبوحانهی دشمن در این عرصه را نمیتوان نادیده گرفت اما گاهی فکر میکنم حال برخاستن از این چرت نامرغوب را هم نداریم. شاید هم باید یکی دو تا برخیزند و فریاد کنند تا بقیه بیدار شوند. روشنفکرنماها برای ما چتری از اندیشههای سکولار ساختهاند و میخواهند ما را زیر سایهی تاریک این چتر بخوابانند. سالهاست استخراج ما از گنج تمام نشدنی دفاع مقدس محدود به نمایشگاهها و همایش ها و... است که از رهگذر آنها شهیدی در نمیآید.
ابتدا مناسبات بعد رضای خدا...
برای توجیه اقدامات بینتیجه یا جلب منافع خودمان تا بخواهید از گنج هایمان مایه میگذاریم و خرج میکنیم. حالا تفاوت از زمین تا آسمان ما و خودتان را متوجه شدی؟ در سخنرانیها تا بخواهی از آن طرفیها بد میگوییم و در زندگیها کاملاً سکولار عمل میکنیم. نمیگویم دین و اعتقاد ما در معاملات و کسب و کارمان جایی ندارد ولی بسیار کمرنگ و بیرمق است.
دچار پارهای عملزدگیهای بیفایده شدهایم. نماز جمعه و جماعتمان شاید به راه است ولی باید یکبار کسی ما را در صف دوم بنشاند تا بفهمیم که باید کل نماز جماعتهایمان را قضا کنیم. آنقدر دچار دنیاییم و مناسبات ریز و درشت اجتماعی و سیاسی و فرهنگی و اقتصادی و چه و چه دست و پایمان را بسته است که برای اندیشیدن ابتدا مناسبات را میچینیم و سپس رضای خدا را! تازه اگر هژمونی ملاحظات و مصالح بگذارد که رضای خدا جایی در محاسباتمان داشته باشد.
ما اسیران دست و پا زنجیرشدهای هستیم که حتی گاهی سنگینی و سختی قید و بندهای خود را حس نمیکنیم و فقط مینالیم: چرا درست نمیشود؟ چرا هر چه میدویم نمیرسیم؟ مثالش خوب نیست و شاید بهمان بربخورد ولی حکایت بسیاری از ما حکایت اسب آسیابان است! رفته و خسته و امکانات و زمان خرج کرده و نرسیده و سر خانهی اول. ما مثل شما غریبیم. ما از ملکوت، غریبیم و شما در میان ما سینه چاکان بیعمل پرمدعا.
کدام درد، کدام درمان؟
حکایت دینداری ما همان حکایت پوستین وارونهی آخرالزمان است. دین ما در اندیشهی ما کوره راهی سنگلاخی دارد که در بسیاری مواقع سد ملاحظات، آن راه باریک و تاریک را نیز میبندد. ما به ناچار! متوسل به راهکارهای بیاساس و از پایبست ویران پر زرق و برق ملکی میشویم.
امروز اگر از ما تلفن همراهمان را بگیری به کلی از کارآیی میافتیم. ما بلد نیستیم که چگونه مثل شما حتی بیسلاح بجنگیم. آقا مهدی! سخت گرفتاریم و درد اینجاست که این موارد اصلاً در فهرست گرفتاریهامان لحاظ نمیشود. ما هم مریضیم و هم فکر میکنیم خیلی سالمیم.
آنقدر مریضیم که محاسبه و مراقبهمان نیز به این موارد قد نمیدهد و در جلسات کمنتیجهی آسیبشناسیهایمان اصلاً مقولهی دورافتادگی از وادی دینداری حقیقی به ذهنمان خطور آنی و لحظهای هم نمیکند. هزار راه نرفته و رفتهی بن بست را با جدیت تمام از روانشناسان از غرب برگشتهی بیخانواده!
میشنویم و میدویم و میرویم و حتی یکبار به خود نمیآییم که چون از خدا دوریم گرفتاریم، نه که چون گرفتاریم از خدا دور! البته تا بخواهی از این قماش کلمات قصار در بساطمان مثل نقل و نبات رد و بدل میشود ولی در مقام عمل به اعتقاداتمان، هیهات! حالا حاج مهدی تو بگو ما را چهشده است و چه درد و مرضی داریم که با وجود گنجی مثل دفاع مقدس و الگو و اسوههایی مثل شما و منبعی عظیم مثل قرآن و روایات و معارف ناب و خالص اهل بیت علیهم السلام، باز به حرفها و مثلاً علمهای چند دست جویده بعضیها که خودشان هشتشان گرو نهشان است، اطمینان بیشتری داریم؟!
کمی هم مشرک شویم
بنده دیگری مباش که خدا تو را آزاد آفریده است. آیا فقط در پرستش باید آزاد بود و بنده خدا؟ یا در تمام ارتباطات میان بنده و مخلوقات خدا، این حریت باید وجود داشته باشد؟ خدا تو را آزاد آفریده است که فقط بنده او باشی و بنده هیچکس جز او نباشی. در اعتقاداتت، در عملت، در تفکرت و در خلق و خویت آزاد و آزاده باش.
بندگی دیگران تو را به اسارت میکشاند و پیر این امت فرمود: «ملتی که شهادت دارد اسارت ندارد.» شاید تعبیر دیگر این کلام چنین باشد: ملتی که شهادت دارد و در راه بندگی خدا سر میبازد، بنده غیرخدا نمیشود و خودش را به ثمن بخس نمیفروشد و ذلت نمیپذیرد و برای مطامع قلیل دنیا زیر بار ظلم و ستم احدی نمیرود. این دیدگاه آدمی را آزاد میکند. از نان به نرخ روز خوردن رها میشود. از تملق و چاپلوسی میرهد. از حقارت و پستی خلاص میشود. عزیز میشود.
بزرگ میشود. رها میشود ولی افسار گسیخته نمیشود چرا که او بنده خداست و حد و حدود را خوب میشناسد. شاید در نظر اول تصور شود کسی که بندهی خدا نیست و ملاحظهی رعایت قوانین و حدود الهی را ندارد، آزاد و رهاست ولی خالق این نظام هماهنگ، امور این عالم را بهگونهای نوشته که وقتی انسان از قید بندگی خدایش رها شد، تمام مخلوقات علیه او قیام میکنند و او را بهسوی سرنوشت محتوم و عاقبت شومش سوق میدهند.
اینجا اگرچه شاید به ظاهر او رفاه دارد، استکبار است و حتی تا درک شیطان بزرگ شدن سقوط کرده است، خدم و حشم دارد، برو و بیا و احترام ظاهری دارد، منابع و امکانات دارد ولی در نهایت تمام نقشههایش محکوم به شکست است. او از همان اسرایی است که گمان میکنند پادشاهند و آزاد. وقتی آن بزرگوار معصوم از کوچهای رد شد که صدای ساز و آواز خانهای فضا را پرکرده بود، پرسید: صاحب این خانه بنده است یا آزاد؟
و وقتی شنید آزاد است، فرمود: اگر بنده بود که چنین نمیکرد! بندگی خدا حد و اندازه و قدر و شأن میدهد. تو به ظاهر اسیر و در قید احکام و شرعیاتی ولی این بندگی تو را تا آنجا پیش میبرد که تو در این شهر خرمایی را به قاصدی میخورانی و بیمار او در شهر دیگر شفا مییابد که: «العبودیه جوهره کنهه الربوبیه». و تو این حرفها را خوب میدانی و میفهمی ولی ما هنوز با الفبای این معارف دست و پنجه نرم میکنیم و هنوز آنقدر اسیر و گرفتار غیر خداییم که این قوانین نظام خلقت برایمان عجیب بهنظر میرسد. هنوز راهکار اقتصاد مملکت را در تجویزات بانکها و بنگاهها و دانشگاههای اقتصاد غرب میبینیم.
هنوز معبر برونرفت از معضلات اجتماعی را در افزایش جریمههای نقدی و غیرنقدی و هزار نسخه از این دست جستوجو میکنیم. اگر از قرآن و روایات دلیل بیاوریم علمی و قابل پذیرش نیست ولی اگر از فلان مقالهی انگلیسی فلان نویسندهی مجهول الهویه دلیل بیاوریم، علمی است و مقبول. ما در عبادت و پرستش و همهی مظاهر بندگی و زندگی مشترکیم و خدا را به اندازهی پزشک خانوادگیمان هم در امور دخیل نمیدانیم.
ما مصداق واقعی سخن آن عالمیم که بر فراز منبر به مردم گفت: مردم همه میآیند و شما را به اخلاص دعوت میکنند، من آمدهام تا بگویم کمی هم مشرک شوید. کمی هم خدا را در امورتان شریک کنید! ما اسیر غیر شدهایم و لذت و عظمت و عزت بنده خدا بودن را هنوز با تمام وجود نچشیدهایم که اگر به عمق این سر الهی پی میبردیم با تمام کائنات همنوا میشدیم که:
من از آن روز که دربند توام آزادم پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم
چرا تلخ؟!
اگر به قلم تلخ من اعتراض کنید به شما حق میدهم ولی بگذارید یکبار هم یکی بیاید و به بهانهی شهدا تلخ بنویسد. خودم که آنقدر غیرتی نیستم که تلخی این حقایق جام زهری شود و جانم را بستاند، لااقل اجازه دهید در محضر این شهید والامقام اقرار کنم که ما از این امور در رنجیم و اصلاحش را از خدا عاجزانه میطلبیم. شاید این اقرار، جایی به نفعمان تمام شود. خدا را چه دیدهاید کریم است و بخشنده.
روایت آن سوی دیگر سکه اگرچه تلخ و غریب است اما واقعیت است. نگوییم گفتن اینها به صلاح نیست چرا که دشمنشادمان میکند. دشمن سالهاست روی این ضعف برنامهریزی کرده است. جدا کردن مردم از نظام، از دین، از تقوا، از احکام الهی. روی دیگر سکهی نظام مقدس جمهوری اسلامی بهقدر کافی درخشنده و خیرهکننده هست که دشمن آب و دانَش را بردارد و برای ضربهزدن به آن میلیاردها دلار خرج کند.
ولی در نقد درونسیستمی بد نیست نیم نگاهی هم به آسیبهای جدی جامعه بیندازیم و برای چاره فکری کنیم. ما میدانیم و همهی دنیا میداند انفجاری که حضرت روح الله در تمام بافتههای بشری ایجاد کرد، تا تکلیف جهان را به دست مهدی فاطمه(سلام الله علیها) یکسره نکند، دست بردار نیست.
ما میدانیم و اعتقاد راسخ داریم نهضت ملکوتی حضرت امام (ره) که امتداد نهضت الهی حضرت سیدالشهداء(سلام ا... علیهما) بود تا فارِسَ الحجاز را به حکومت بر عالم ننشاند از پای نخواهد نشست. ما میدانیم که این حرکت و تداوم آن بیش از هر عامل دیگری با خون جوانان این مرز و بوم بیمه شده است ولی غفلت از آسیبها هزینه ما را بالا میبرد؛ پس اجازه دهید گهگاه قلمهایی دردمند نه خدای نکرده برای تضعیف و تخریب، بلکه برای آمادگی و چاره، تلخیها را بنگارند و لعن و نفرین مخاطب را هم بهجان بخرند که اگر این مقاله بهاندازهی ساعتی مخاطب را به تفکر واداشته باشد ما کار خود را کردهایم و بقیهاش کار خداست.
حاج مهدی زینالدین، حجگذار خیبر، فرماندهی بیتکلف و بیریای لشگر علی ابن ابیطالب (علیه السلام)، سرباز جبههی امیرالمومنین (علیه السلام) بود. دوست داشتنی، قاطع، باگذشت، وارسته و آزاده. او بندهی هیچکس نبود چرا که بندهی خدا بود. بندگی خدا آدمی را آزاد و آزاده بار میآورد و البته آزادگی صفتی است که بندگی خدا را بالاخره نصیب صاحبش میکند؛ چنانچه سرور آزادگان در آخرین لحظات فرمود: « اگر دین ندارید لااقل آزاده باشید.» مهدی زینالدین بندهی خدا بود، با خدا معامله کرد، با خدا زیست و برای خدا مرد. نمرد که؛ شهید شد و شهید اگرچه در این دنیا نفس نمیکشد ولی زنده است و به عالم نَفَس و حیات میبخشد.
کاش جهان معاصر هم این راز را بفهمد تا در این گرداب بیسر و ته دنیا، اینچنین برای یافتن آزادی، فلسفههای واهی نبافد و خویش را فریب ندهد:
«بندهی دیگری مباش که خدا تو را آزاد آفریده است.»
.: Weblog Themes By Pichak :.