با اکیپ تفحص مفقودین تیپ یکم از لشگر 7 حضرت ولی عصر "عج" در تنگه چزابه و منطقه عملیاتی والفجر 6 مشغول به کار شدیم . در یکی از موارد تفحص شهید بزرگواری را پیدا کردیم که تنها عکس دختر کوچکی درون جیبش سالم مانده بود و مابقی پوسیده بود . دلم واقعا شکست در مقابل این شهید واقعا احساس حقارت و کوچکی می کردم . خیلی دوست داشتم با او حرف بزنم زبانم بند آمده بود و فقط به پیکر نازنین او و تنها عکسی که از او به دست آمده بود – که ظاهرا عکس فرزندش بود – نگاهم خیره شده بود ! خیلی تلاش کردم پلاک او را پیدا کنم ولی بی نتیجه بود . چند روز گذشت . هر گاه از آن مسیر رد می شدم به یاد آن شهید بزرگوار و عکس دختر کوچک او می افتادم ، این که این عزیز گمنام مانده بود ، ناراحت و مغموم بودم . حس غریبی به من می گفت ، دوباره به محل کشف پیکر برگرد و جستجو و تلاش کن . حقیقتا چند روز شدیدا در اطراف محل کشف پیکر گشتم ولی بی نتیجه بود ! وقتی به یاد فرزند این شهید بزرگوار و این که خانواده ای چشم انتظارش می باشند می افتادم ، منغلب می گشتم . روز آخر ماموریت در این منطقه بود و تصمیم داشتیم از این منطقه خارج شویم . سوار تویوتا شدم و به محل مورد نظر رفتم از ماشین پیاده شدم و قدری با خودم نجوا کردم و با اشاره به محل کشف پیکر ، خیلی خودمانی به شهید گفتم : " جان مولا ، مددی کن تا از این محل با دست پر باز گردم ، من که می دانم تو شاهدی و ناظر ، بیا به خاطر خدا و خانواده و فرزندت ، ما را پیش خدا و خانواده ات رو سفید کن . تا لااقل من اسمی و مشخصاتی از تو به دست آورم . " نمی دانم این زمزمه ها چقدر طول کشید ولی احساس کردم هوا رو به تاریکی می رود ، ناگهان بدون اراده دستم به طرف بیل دستی که در پشت تویوتا بود رفت و با برداشتن بیل حرکت کردم . هر قدمی که بر میداشتم با نام خدا و ائمه اطهار بود . یا زهرا (س) ، یا حسین (ع) ، یا علی (ع) و ذکر صلواتی که نذر کرده بودم ، ورد زبانم بود ... بیل چهارم یا پنجم بود که در میان خاک ها درخشش فلزی توجهم را جلب کرد و قلبم شروع کرد به تپیدن ، و از خود بی خود شدم . احساس کردم در مقابل عظمت آن پلاک ، هم کوچک هستم و هم حقیر . آری آن تکه فلز ، پلاک شناسایی آن شهید بزرگوار بود که با درخشش خود نور و امید بیشتری را به قلب و ایمانم بخشید .
برادر جانباز بروجردی
.: Weblog Themes By Pichak :.