رفت داروخانه پرسید آب هویج دارید؟ گفتند: نه.
گفت: باید درِ داروخانهای که آب هویج ندارد را گل گرفت و با آب و تاب فحشهایی نثار آنها کرد و رفت. دوباره فردا به همین منوال. و باز هم فحش و ناسزا. بعد از تکرار چندین باره این اتفاق، مسئولان داروخانه تصمیم گرفتند که برای بستن دهان این آقا آب هویج بیاورند. وقتی دوباره آن فرد آمد و همان سؤال را دوباره مطرح کرد: گفتند بله گفت: یعنی چی؟ خوب شد حالا؟ خوب شد حالا؟ مگر اینجا آبمیوهفروشی است و شروع کرد دوباره به ناسزا گفتن. فردای آن روز که دوباره با همان سؤال وارد داروخانه شد، مسئول داروخانه گفت: عزیز من تو فحشت را بده و برو دیگه چرا سؤال میکنی؟! (تعجب نکنید از دخل و تصرف! این روایت پاستوریزه همان روایتی است که شما شنیدهاید!)
تاریخ : یکشنبه 91/2/3 | 1:16 صبح | نویسنده : حیران | نظر
.: Weblog Themes By Pichak :.