سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روایتی از شهادت «سید مرتضی آوینی

شب پنج‌شنبه بود. وقتی فرودگاه مهرآباد رسیدم، تو هنوز نیامده بودی. دلشوره عجیبی داشتم.

«خدایا، نکته آقا مرتضی جا بمونه!»

به طرف قسمت بار رفتم و نگران، در حال تحویل ساکها و وسایل بودم و مراقب در ورودی ترمینال چهار، یک ربع نگذشت که انتظار به سر رسید. وقتی نگاهمان به یکدیگر گره خورد. با همان چهره همیشه بهارت برایم دست تکان دادی و به سمت ما آمدی.

طولی نکشید که با پرواز ساعت ده شب، به طرف اهواز حرکت کردیم.

قبل از سوار شدن به هواپیما گفتم:

«حاجی شاید این اخرین سفری باشد که با هم هستیم»

و تو با تعجب گفتی:

«واسه چی؟!»

گفتم:

«می‌خواهم بروم سراغ درس و مشقم.»

و تو فقط گفتی:

«می‌خواهی دل ماهارو بسوزونی؟»

اما نه حاجی، من نمی‌دانستم که چه بگویم، اما وقتی اکنون فکر می‌کنم همه چیز را بر عکس می‌گفتم. و جواب برعکس می‌شندیم. یعنی که تو دل همه را سوزاندی.

هواپیما با فرودگاه تهران خداحافظی کرد و سید مرتضی، تو هم خداحافظی کردی، شاید با همه چیز این شهر ...

ساعتی بعد در فرودگاه اهواز، هواپیما به زمین نشست شب را در مهمانسرای استانداری صبح کردیم. همان مکانی که تا آخر دوامش نماز شبهای تو را از یاد نخواهد برد.

صبح روز پنج‌شنبه، طبق قراردادی که با سایر بچه‌ها در سه راهی کرخه گذاشته بودیم، به راه افتادیم. ساعت 10 و 11 بود. سر راه، برای خرید مشغولیات رفتیم شوش دانیال و - نمی‌دانم چرا - تو دو تا چفیه خریدی. ساعت 12 به محل قرار، یعنی همین سه راه کرخه رسییدم. و از آنجا به طرف «برفازه» حرکت کردیم. چون هفته قبل با بچه‌های ارتش هماهنگ شده بودیم. برای حرکت مشکلی نداشتیم. بعد از ظهر پنج‌شنبه، به طرف منطقه والفجر مقدماتی راه افتادیم. همین موقع بود که از من سراغ اورکت‌های بسچی را گرفتی گفتی:

«اورکتم دیگه قدیمی و کهنه شده»

دلم گرفت سید: چون تو سراغ چیزی را از من می‌گرفتی که امروز تو شهر غریبه و هر کس آن را به تن کند به او می‌گویند «عقب مونده» راستی سید مرتضی چرا می‌خواستی اورکت بسیجی بخری؟

آفتاب داشت غروب می‌کرد که به پاسگاه «رشیدیه» رسیدم. جایی که بچه‌های گردان کمیل حماسه‌ها آفریدند. جایی که کانالهایش هنوز رنگ و بوی خون دارد. با سعید و محمد، مصاحبه کردیم. از حماسه‌ها گفتند و تو گریستی، اشک ریختی آرام و جانسوز، مثل تمام شبهایی که از خواب می‌بریدی و نماز شب می‌خواندی و دوباره می‌گریستی.

بعد از صحبتهای سعید، آفتاب غروب کرد چه غروب غمینگی بود آن غروب. در امتداد کانالها حرکت کردیم و با هم سرود خواندیم و تو نیز خواندی. «کجایید این شهیدان خدایی»

...

و تو به من گفتی:

«فردا این نوحه را بخوان تا فیلمش را بگیریم.»

و من غافل نمی‌دانستم که بیش از 12 الی 13 ساعت دیگر به آغاز میهمانی جاوید تو باقی نمانده. من غافل نمی‌دانستیم که تو دعوت شده‌ای و ....

شب سایه خودش را سنگین تر کرده بود که سوار خودروها شدیم و به طرف عقب حرکت کردیم. تو راه سعید از حماسه‌های «بازی‌ دراز» «کانی مانگا» و «طلائیه» و .... می‌گفت و تو می‌سوختی و گریستی .

کمی تند آمدیم که بتوانیم به «روایت فتح» برسیم. اما وقتی رسیدیم معلوم شد که این قسمت برنامه برخلاف 5 قسمت قبل زودتر از اخبار ساعت 21 پخش شده بود و تو چقدر ناراحت شدی. نماز خواندیم و شام خوردیم. کنسرو بود. صحبت از کار فردا پیش آمد. طبق قراری که با نماینده ارتش گذاشته بودیم، باید صبح زود کارمان شروع می‌شد، نماینده ارتش گفته بود: «تا ظهر بیشتر نمی‌توانم همراه با شما باشم.»

و تو آن شب نخوابیدی و من - شاید - بلافاصله دریافتم که این شب با شبهای دیگرت فرق می‌کند نماز شب خواندی و قرآن خواندی و گریستی و اشک ریختی. آرام و و جانسوز و فردا بود که یکی از سربازهای پاسگاه به حالتی بهت‌زده و حیرت آلود به من گفت:

«این آقا (منظورش تو بود سید) دیشب وقتی من نگهبان بودم، دائم گریه کرد، نماز خواند و قرآن»

و نگهبانان همه تصدیق کردند که در زمان پست آنها نیز این واقعه جاری بوده است.

 

نماز صبح را خواندیم. صبحانه خوردیم و حدود ساعت 20/7 دقیقه بود که راه افتادیم. در راه بود که موج رادیو را چرخاندم تا تهران را بگیرم که یک دفعه رادیو قرآن آمد روی موج و تو گفتی:

«همین جا خوبه اصغر! همین جا را بگیر»

از نگهبانی و دژبانی گذشتیم. اکنون به جایی که مقصد بود، یعنی «قتلگاه» نزدیک می‌شدیم. جایی که 40 الی 50 نفر از بچه‌های بسیج کنار هم شهید شده بودند و از قرائن پیدا بود که برخی از آنها در زمان شهادت دست در گردن یکدیگر کرده بودند و تو امروز قصد داشتی روایت مظلومیت آنان را برای مردم بخوانی و به تصویر بکشی.

به طرف قتلگاه پیش می‌رفتیم و تو، سید! اصرار داشتی که حتما مصاحبه با بچه‌ها حتما باید در قتلگاه انجام بپذیرد و - شاید - می‌دانستی که آنجا حقیقتا قتلگاه است.

من مثل همیشه با کمی چاشنی شوخی و خنده گفتم: سید! قتلگاه هم شبیه به همین تپه‌ها و گودالهاست دیگه! همین جاها مصاحبه را بگیر!»

و تو با صبوری و طنازی مخصوص خودت گفتی: «نه اصغر جان، می‌گردیم تا قتلگاه را پیدا کنیم.»

چند لحظه بعد از این حرف بود که قتلگاه را یافتی و پرکشیدی و رفتی ... و چه زیبا یافتنی و رفتنی.




تاریخ : دوشنبه 88/1/24 | 12:27 صبح | نویسنده : حیران | نظر


  • ایران بلاگ | ویندوز سون | آنکولوژی